جدول جو
جدول جو

معنی دشت آب - جستجوی لغت در جدول جو

دشت آب(دَ)
از دهستان های بخش بافت شهرستان سیرجان. این دهستان در جنوب بافت واقع است. محصول عمده غلات است. از 27 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده. جمعیت آن در حدود 1700 تن است. مرکز دهستان قریۀ دولت آباد است. قرای مهم آن عبارتند از: وکیل آباد، محمدآباد و حسن آباد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست آب
تصویر دست آب
آبی که با آن دست و رو را بشویند، آب دست، کنایه از وضو
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
از بلوکات قزوین در جنوب شهر قزوین. عده قری 79. جمعیت 6000 تن. (از جغرافیای سیاسی کیهان). دشتبی. دستبی. و رجوع به دشتبی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان پشتکوه بخش نیر شهرستان یزد. جمعیت 180 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و شلغم و چغندر. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
دهی از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه. دارای 52 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان پشتکوه بخش اردل شهرسان شهرکرد. 251 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان شهرنو بالاولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد. سکنۀ آن 155 تن. آب آن از رودخانه. محصول آجا غلات و زیره. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان میبد بخش اردکان شهرستان یزد در 3هزارگزی جنوب اردکان دارای 1722 تن سکنه است. آب آن از قنات است و راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هفت دریا. (یادداشت مؤلف) :
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آنچه با خرقۀ زاهد می انگوری کرد.
حافظ.
- هفت آب شستن، کاملاً پاک کردن. بسیار خوب شستن:
رو سینه را چون سینه ها هفت آب شوی از کینه ها
آنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
دهی از دهستان ارزوئیۀ بخش بافت شهرستان سیرجان. سکنۀ آن 185 تن. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ حُ)
نام دشتی است حاصلخیز در دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه. این دشت در 25 هزارگزی جنوب شرقی ده شیخ واقع شده است و زارعین قرای انجیر لوسه، سه تیان، وانی سر، زیارت تمرمان، برکش، کانی دانیار، قلقله، قجبر و گریشه در این دشت زراعت دیم مینمایند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ دِهْ)
ده کوچکی است از دهستان صوغان بخش بافت شهرستان سیرجان. سکنۀ آن 200 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
دهی از دهستان بویراحمدی سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. سکنه 200 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، میوه، پشم و لبنیات. ساکنان این ده از طایفۀ بویراحمد تامرادی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
دهی از بلوک فاراب دهستان عمارلو از بخش رودبار شهرستان رشت. سکنۀ آن 105 تن. آب آن از رود خانه شاهرود. محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان آمل است. این دهستان در مشرق شهر آمل طرفین راه شوسۀ آمل به بابل واقع شده است. آب قرای دهستان از رود خانه هراز تأمین میشود و محصول عمده آن برنج و حبوب و صیفی و مختصر کنف است. این دهستان از 50 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. جمعیت آن در حدود 17 هزار تن میباشد و قرای مهم آن بشرح زیر است: بوران، وسطی کلا، فیروزکلا، رشکلا، کته پشت، پاشنه کلا و هارون کلا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ)
دهی از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. سکنۀ آن 115 تن. آب آن از چاه و قنات. محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
آبشار، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
زه آب. آب که از جائی نشت کرده و زهیده باشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی از بخش دره شهر شهرستان ایلام. سکنۀ آن 182 تن. آب آن از رود خانه سیمکان. محصول آنجا غلات و حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
نام ناحیتی از ولایت سیستان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 213)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
زراعتی که با باران کاشته شده باشد. زراعت دیمی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دستاب. آبی که برای شستن دست و روی بکار برند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آبدست. وضو. (آنندراج). آب وضو:
هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیل
بلکه دستاب همه تسکین رضوان آمده.
خاقانی.
یاﷲالعجب، دست آب بر بساط عبقری ریختن و به عادت عقربی گریختن نه آیین جوانمردان و رسم جوانمردی باشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 101).
- دست آب ده، دهنده آب وضو. کسی که آب بر دست کسی ریزد تا برو وضو سازد: در وقت بیماریها آن مرحومه را تیماردار و خدمتگار وطشت نه و دستاب ده من بودم. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 102). دست آب ده مجاورانش.
تحفه العراقین خاقانی (از آنندراج).
، طهارت گرفتن یا استنجا. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، بول. شاش. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آبی که در ظرفی نزدیک تنور گذارند و با هربستن نانی دست را بدان تر کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). به لهجۀ شوشتری دس ّاو گویند و آن آبی است که نان بایان (نانوایان) در ظرفی کنند و در وقت نان پختن دست بدان تر نمایند تا حرارت آتش اثر نکند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، به معنی پختن طعام هم آمده است، چه اگر گویند: فلان خانم ’دس او’ نیکودارد، یعنی خوب طبخ می کند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، شناوری یا سباحت. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). متناسب با تعبیر دست به آب (آب بازی، شناوری) داشتن
لغت نامه دهخدا
(کِ)
مسقوی (با یاء مشدد). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی از دهستان ترک شهرستان ملایر. سکنۀ آن 410 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
نشانی که از آب بر کاغذ یا جامۀ در آب افتاده پیدا آید. (آنندراج). اثر تنیدگی آب بر کاغذ:
مانند سیل عمر گرامی گذشت و ماند
چون داغ آب یاد جوانی بدل مرا.
تنها (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ / تِ)
میوه های خشک در آب خیسانده. کشتۀ تر نهاده مانند آلو و گوجۀ برقانی (برغانی) و برگۀ هلو و زردآلو و غیره. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
آسی کوچک که دو سنگ بر روی هم دارد و دارای دسته ای چوبی است که آنرا با دست گردانند آس دستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوغ آب
تصویر دوغ آب
دوغاب، آشی است که از شیر سازند
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که در آن آب ایستاده ودر وی علف و نی بروید باتلاق، آب آلوده و کثیف مانند آب کشتارگاه و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی نانخورش که از گوشت سازند آبگوشت: و حشو ها نرم باید چون کشکاب از گوشت بزغاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هفت آب
تصویر هفت آب
آب های بسیارومتنوع: (دهان بشست بهفت آب وخاک وتوبه کند بدست تو که نگوید چنین سخنهاباز) (کمال اسماعیل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست آب
تصویر دست آب
آبی که برای شستن دست و روی بکار برند. آب وضو
فرهنگ لغت هوشیار
کار شگفت انگیز، پیروزی همه جانبه
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع پنجک رستاق چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی
بادی که از غرب وزد
فرهنگ گویش مازندرانی